مرد خانه
خيلي با محمدجواد شوخي مي کرد. در حالي که مي خنديد به من گفت: «خانم! پسرم مرد شده، ببين هر کاري که من مي کنم او هم به خوبي همون کار رو مي کنه!»
بعد شروع کرد به قدم آهسته رفتن و رو به محمدجواد گفت: «حالا تو ...» محمدجواد هم شروع کرد، مثل پدر پاها را محکم به زمين مي کوبيد و پا جاي پدر مي گذاشت.
آخرين بار بود که اعزام مي شد.
ذبيح مي خواست به من بفهماند که از اين به بعد مرد خانه محمدجواد است.